Mohammad Mahdi Fooladvand, Surah 12: Joseph (Yusuf)          
       
 (DIR) Surahs
       
       [1] الف، لام، راء. اين است آيات كتاب
       روشنگر.
       [2] ما آن را قرآنى عربى نازل كرديم، باشد
       كه بينديشيد.
       [3] ما نيكوترين سرگذشت را به موجب اين
       قرآن كه به تو وحى كرديم، بر تو حكايت
       مى‌كنيم، و تو قطعاً پيش از آن از
       بى‌خبران بودى.
       [4] [ياد كن‌] زمانى را كه يوسف به پدرش
       گفت: «اى پدر، من [در خواب‌] يازده ستاره
       را با خورشيد و ماه ديدم. ديدم [آنها]
       براى من سجده مى‌كنند.»
       [5] [يعقوب‌] گفت: «اى پسرك من، خوابت را
       براى برادرانت حكايت مكن كه براى تو
       نيرنگى مى‌انديشند، زيرا شيطان براى
       آدمى دشمنى آشكار است.
       [6] و اين چنين، پروردگارت تو را
       برمى‌گزيند، و از تعبير خوابها به تو
       مى‌آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان
       يعقوب تمام مى‌كند، همان گونه كه قبلاً
       بر پدران تو، ابراهيم و اسحاق، تمام كرد.
       در حقيقت، پروردگار تو داناى حكيم است.
       [7] به راستى در [سرگذشتِ‌] يوسف و
       برادرانش براى پُرسندگان عبرتهاست.
       [8] هنگامى كه [برادران او] گفتند: «يوسف و
       برادرش نزد پدرمان از ما -كه جمعى
       نيرومند هستيم- دوست‌داشتنى‌ترند.
       قطعاً پدر ما در گمراهى آشكارى است.»
       [9] [يكى گفت:] «يوسف را بكُشيد يا او را به
       سرزمينى بيندازيد، تا توجّه پدرتان
       معطوف شما گردد، و پس از او مردمى شايسته
       باشيد.»
       [10] گوينده‌اى از ميان آنان گفت: «يوسف
       را مكُشيد. اگر كارى مى‌كنيد، او را در
       نهانخانه چاه بيفكنيد، تا برخى از
       مسافران او را برگيرند.»
       [11] گفتند: «اى پدر، تو را چه شده است كه
       ما را بر يوسف امين نمى‌دانى در حالى كه
       ما خيرخواه او هستيم؟
       [12] فردا او را با ما بفرست تا [در چمن‌]
       بگردد و بازى كند، و ما به خوبى نگهبان
       او خواهيم بود.
       [13] گفت: «اينكه او را ببَريد سخت مرا
       اندوهگين مى‌كند، و مى‌ترسم از او غافل
       شويد و گرگ او را بخورد.»
       [14] گفتند: «اگر گرگ او را بخورد با اينكه
       ما گروهى نيرومند هستيم، در آن صورت ما
       قطعاً [مردمى‌] بى‌مقدار خواهيم بود.»
       [15] پس وقتى او را بردند و همداستان شدند
       تا او را در نهانخانه چاه بگذارند [چنين
       كردند]. و به او وحى كرديم كه قطعاً آنان
       را از اين كارشان -در حالى كه نمى‌دانند-
       با خبر خواهى كرد.
       [16] و شامگاهان، گريان نزد پدر خود [باز]
       آمدند.
       [17] گفتند: «اى پدر، ما رفتيم مسابقه
       دهيم، و يوسف را پيش كالاى خود نهاديم.
       آنگاه گرگ او را خورد، ولى تو ما را هر
       چند راستگو باشيم باور نمى‌دارى.»
       [18] و پيراهنش را [آغشته‌] به خونى
       دروغين آوردند. [يعقوب‌] گفت: «[نه‌]
       بلكه نَفْس شما كارى [بد] را براى شما
       آراسته است. اينك صبرى نيكو [براى من
       بهتر است‌]. و بر آنچه توصيف مى‌كنيد،
       خدا يارى‌ده است.»
       [19] و كاروانى آمد. پس آب‌آور خود را
       فرستادند. و دلوش را انداخت. گفت: «مژده!
       اين يك پسر است!» و او را چون كالايى
       پنهان داشتند. و خدا به آنچه مى‌كردند
       دانا بود.
       [20] و او را به بهاى ناچيزى -چند درهم-
       فروختند و در آن بى‌رغبت بودند.
       [21] و آن كس كه او را از مصر خريده بود به
       همسرش گفت: «نيكش بدار، شايد به حال ما
       سود بخشد يا او را به فرزندى اختيار
       كنيم.» و بدين گونه ما يوسف را در آن
       سرزمين مكانت بخشيديم تا به او تأويل
       خوابها را بياموزيم، و خدا بر كار خويش
       چيره است ولى بيشتر مردم نمى‌دانند.
       [22] و چون به حد رشد رسيد، او را حكمت و
       دانش عطا كرديم، و نيكوكاران را چنين
       پاداش مى‌دهيم.
       [23] و آن [بانو] كه وى در خانه‌اش بود
       خواست از او كام گيرد، و درها را
       [پياپى‌] چفت كرد و گفت: «بيا كه از آنِ
       توام!» [يوسف‌] گفت: «پناه بر خدا، او
       آقاى من است. به من جاى نيكو داده است.
       قطعاً ستمكاران رستگار نمى‌شوند.»
       [24] و در حقيقت [آن زن‌] آهنگ وى كرد، و
       [يوسف نيز] اگر برهان پروردگارش را نديده
       بود، آهنگ او مى‌كرد. چنين [كرديم‌] تا
       بدى و زشتكارى را از او بازگردانيم، چرا
       كه او از بندگان مخلص ما بود.
       [25] و آن دو به سوى در بر يكديگر سبقت
       گرفتند، و [آن زن‌] پيراهن او را از پشت
       بدريد و در آستانه در آقاى آن زن را
       يافتند. آن گفت: «كيفر كسى كه قصد بد به
       خانواده تو كرده چيست؟ جز اينكه زندانى
       يا [دچار] عذابى دردناك شود.»
       [26] [يوسف‌] گفت: «او از من كام خواست.» و
       شاهدى از خانواده آن زن شهادت داد: «اگر
       پيراهن او از جلو چاك خورده، زن راست
       گفته و او از دروغگويان است،
       [27] و اگر پيراهن او از پشت دريده شده، زن
       دروغ گفته و او از راستگويان است.»
       [28] پس چون [شوهرش‌] ديد پيراهن او از پشت
       چاك خورده است گفت: «بى‌شك، اين از
       نيرنگ شما [زنان‌] است، كه نيرنگ شما
       [زنان‌] بزرگ است.»
       [29] «اى يوسف، از اين [پيشامد] روى
       بگردان. و تو [اى زن‌] براى گناه خود
       آمرزش بخواه كه تو از خطاكاران
       بوده‌اى.»
       [30] و [دسته‌اى از] زنان در شهر گفتند:
       «زن عزيز از غلام خود، كام خواسته و سخت
       خاطرخواه او شده است. به راستى ما او را
       در گمراهى آشكارى مى‌بينيم.»
       [31] پس چون [همسر عزيز] از مكرشان اطلاع
       يافت، نزد آنان [كسى‌] فرستاد، و محفلى
       برايشان آماده ساخت، و به هر يك از آنان
       [ميوه و] كاردى داد و [به يوسف‌] گفت: «بر
       آنان درآى.» پس چون [زنان‌] او را ديدند،
       وى را بس شگرف يافتند و [از شدت هيجان‌]
       دستهاى خود را بريدند و گفتند: «منزه است
       خدا، اين بشر نيست، اين جز فرشته‌اى
       بزرگوار نيست.»
       [32] [زليخا] گفت: «اين همان است كه در باره
       او سرزنشم مى‌كرديد. آرى، من از او كام
       خواستم و[لى‌] او خود را نگاه داشت، و
       اگر آنچه را به او دستور مى‌دهم نكند
       قطعاً زندانى خواهد شد و حتماً از
       خوارشدگان خواهد گرديد.»
       [33] [يوسف‌] گفت: «پروردگارا، زندان براى
       من دوست‌داشتنى‌تر است از آنچه مرا به
       آن مى‌خوانند، و اگر نيرنگ آنان را از
       من بازنگردانى، به سوى آنان خواهم
       گراييد و از [جمله‌] نادانان خواهم شد.»
       [34] پس، پروردگارش [دعاى‌] او را اجابت
       كرد و نيرنگ آنان را از او بگردانيد.
       آرى، او شنواى داناست.
       [35] آنگاه پس از ديدن آن نشانه‌ها، به
       نظرشان آمد كه او را تا چندى به زندان
       افكنند.
       [36] و دو جوان با او به زندان درآمدند.
       [روزى‌] يكى از آن دو گفت: «من خويشتن را
       [به خواب‌] ديدم كه [انگور براى‌] شراب
       مى‌فشارم»؛ و ديگرى گفت: «من خود را [به
       خواب‌] ديدم كه بر روى سرم نان مى‌برم و
       پرندگان از آن مى‌خورند. به ما از
       تعبيرش خبر ده، كه ما تو را از نيكوكاران
       مى‌بينيم.»
       [37] گفت: «غذايى را كه روزى شماست براى
       شما نمى‌آورند مگر آنكه من از تعبير آن
       به شما خبر مى‌دهم پيش از آنكه [تعبير
       آن‌] به شما برسد. اين از چيزهايى است كه
       پروردگارم به من آموخته است. من آيين
       قومى را كه به خدا اعتقاد ندارند و منكر
       آخرتند رها كرده‌ام،
       [38] و آيين پدرانم، ابراهيم و اسحاق و
       يعقوب را پيروى نموده‌ام. براى ما
       سزاوار نيست كه چيزى را شريك خدا كنيم.
       اين از عنايت خدا بر ما و بر مردم است،
       ولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمى‌كنند.
       [39] اى دو رفيق زندانيم، آيا خدايان
       پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر؟
       [40] شما به جاى او جز نامهايى [چند] را
       نمى‌پرستيد كه شما و پدرانتان آنها را
       نامگذارى كرده‌ايد، و خدا دليلى بر
       [حقانيت‌] آنها نازل نكرده است. فرمان جز
       براى خدا نيست. دستور داده كه جز او را
       نپرستيد. اين است دين درست، ولى بيشتر
       مردم نمى‌دانند.
       [41] اى دو رفيق زندانيم، اما يكى از شما
       به آقاى خود باده مى‌نوشاند، و اما
       ديگرى به دار آويخته مى‌شود و پرندگان
       از [مغز] سرش مى‌خورند. امرى كه شما دو تن
       از من جويا شديد تحقق يافت.
       [42] و [يوسف‌] به آن كس از آن دو كه گمان
       مى‌كرد خلاص مى‌شود، گفت: «مرا نزد
       آقاى خود به ياد آور.» و[لى‌] شيطان،
       يادآورى به آقايش را از ياد او برد؛ در
       نتيجه، چند سالى در زندان ماند.
       [43] و پادشاه [مصر] گفت: «من [در خواب‌]
       ديدم هفت گاو فربه است كه هفت [گاو] لاغر
       آنها را مى‌خورند، و هفت خوشه سبز و [هفت
       خوشه‌] خشگيده ديگر. اى سران قوم، اگر
       خواب تعبير مى‌كنيد، در باره خواب من،
       به من نظر دهيد.»
       [44] گفتند: «خوابهايى است پريشان، و ما
       به تعبير خوابهاى آشفته دانا نيستيم.»
       [45] و آن كس از آن دو [زندانى‌] كه نجات
       يافته و پس از چندى [يوسف را] به خاطر
       آورده بود گفت: «مرا به [زندان‌] بفرستيد
       تا شما را از تعبير آن خبر دهم.»
       [46] «اى يوسف، اى مرد راستگوى، در باره
       [اين خواب كه‌] هفت گاو فربه، هفت [گاو]
       لاغر آنها را مى‌خورند، و هفت خوشه سبز
       و [هفت خوشه‌] خشگيده ديگر؛ به ما نظر
       ده، تا به سوى مردم برگردم، شايد آنان
       [تعبيرش را] بدانند.»
       [47] گفت: «هفت سال پى در پى مى‌كاريد، و
       آنچه را درويديد -جز اندكى را كه
       مى‌خوريد- در خوشه‌اش واگذاريد.
       [48] آنگاه پس از آن، هفت سال سخت مى‌آيد
       كه آنچه را براى آن [سالها] از پيش
       نهاده‌ايد -جز اندكى را كه ذخيره
       مى‌كنيد- همه را خواهند خورد.
       [49] آنگاه پس از آن، سالى فرا مى‌رسد كه
       به مردم در آن [سال‌] باران مى‌رسد و در
       آن آب ميوه مى‌گيرند.
       [50] و پادشاه گفت: «او را نزد من آوريد.»
       پس هنگامى كه آن فرستاده نزد وى آمد،
       [يوسف‌] گفت: «نزد آقاى خويش برگرد و از
       او بپرس كه حال آن زنانى كه دستهاى خود
       را بريدند چگونه است؟ زيرا پروردگار من
       به نيرنگ آنان آگاه است.»
       [51] [پادشاه‌] گفت: «وقتى از يوسف كام
       [مى‌]خواستيد چه منظور داشتيد؟» زنان
       گفتند: «منزه است خدا، ما گناهى بر او
       نمى‌دانيم،» همسر عزيز گفت: «اكنون
       حقيقت آشكار شد. من [بودم كه‌] از او كام
       خواستم، و بى‌شك او از راستگويان است.»
       [52] [يوسف گفت:] «اين [درخواست اعاده
       حيثيت‌] براى آن بود كه [عزيز] بداند من
       در نهان به او خيانت نكردم، و خدا نيرنگ
       خائنان را به جايى نمى‌رساند.
       [53] و من نفس خود را تبرئه نمى‌كنم، چرا
       كه نفس قطعاً به بدى امر مى‌كند، مگر
       كسى را كه خدا رحم كند، زيرا پروردگار من
       آمرزنده مهربان است.
       [54] و پادشاه گفت: «او را نزد من آوريد،
       تا وى را خاص خود كنم.» پس چون با او سخن
       راند، گفت: «تو امروز نزد ما با منزلت و
       امين هستى.»
       [55] [يوسف‌] گفت: «مرا بر خزانه‌هاى اين
       سرزمين بگمار، كه من نگهبانى دانا
       هستم.»
       [56] و بدين گونه يوسف را در سرزمين [مصر]
       قدرت داديم، كه در آن، هر جا كه مى خواست
       سكونت مى‌كرد. هر كه را بخواهيم به رحمت
       خود مى‌رسانيم و اجر نيكوكاران را تباه
       نمى‌سازيم.
       [57] و البته اجر آخرت، براى كسانى كه
       ايمان آورده و پرهيزگارى مى‌نمودند،
       بهتر است.
       [58] و برادران يوسف آمدند و بر او وارد
       شدند. [او] آنان را شناخت ولى آنان او را
       نشناختند.
       [59] و چون آنان را به خوار و بارشان مجهز
       كرد، گفت: «برادر پدرى خود را نزد من
       آوريد. مگر نمى‌بينيد كه من پيمانه را
       تمام مى‌دهم و من بهترين ميزبانانم؟
       [60] پس اگر او را نزد من نياورديد، براى
       شما نزد من پيمانه‌اى نيست، و به من
       نزديك نشويد.
       [61] گفتند: «او را با نيرنگ از پدرش
       خواهيم خواست، و محققاً اين كار را
       خواهيم كرد.»
       [62] و [يوسف‌] به غلامان خود گفت:
       «سرمايه‌هاى آنان را در بارهايشان
       بگذاريد، شايد وقتى به سوى خانواده خود
       برمى‌گردند آن را بازيابند، اميد كه
       آنان بازگردند.»
       [63] پس چون به سوى پدر خود بازگشتند،
       گفتند: «اى پدر، پيمانه از ما منع شد.
       برادرمان را با ما بفرست تا پيمانه
       بگيريم، و ما نگهبان او خواهيم بود.»
       [64] [يعقوب‌] گفت: «آيا همان گونه كه شما
       را پيش از اين بر برادرش امين گردانيدم،
       بر او امين سازم؟ پس خدا بهترين نگهبان
       است، و اوست مهربانترين مهربانان.»
       [65] و هنگامى كه بارهاى خود را گشودند،
       دريافتند كه سرمايه‌شان بدانها
       بازگردانيده شده است. گفتند: «اى پدر،
       [ديگر] چه مى‌خواهيم؟ اين سرمايه ماست
       كه به ما بازگردانيده شده است. قوت
       خانواده خود را فراهم، و برادرمان را
       نگهبانى مى‌كنيم، و [با بردن او] يك بار
       شتر مى‌افزاييم، و اين [پيمانه اضافى
       نزد عزيز] پيمانه‌اى ناچيز است.»
       [66] گفت: «هرگز او را با شما نخواهم
       فرستاد تا با من با نام خدا پيمان
       استوارى ببنديد كه حتماً او را نزد من
       باز آوريد، مگر آنكه گرفتار
       [حادثه‌اى‌] شويد.» پس چون پيمان خود را
       با او استوار كردند [يعقوب‌] گفت: «خدا
       بر آنچه مى‌گوييم وكيل است.»
       [67] و گفت: «اى پسران من، [همه‌] از يك
       دروازه [به شهر] در نياييد، بلكه از
       دروازه‌هاى مختلف وارد شويد، و من [با
       اين سفارش،] چيزى از [قضاى‌] خدا را از
       شما دور نمى‌توانم داشت. فرمان جز براى
       خدا نيست. بر او توكل كردم، و
       توكل‌كنندگان بايد بر او توكل كنند.»
       [68] و چون همان گونه كه پدرانشان به آنان
       فرمان داده بود وارد شدند، [اين كار]
       چيزى را در برابر خدا از آنان برطرف
       نمى‌كرد جز اينكه يعقوب نيازى را كه در
       دلش بود، برآورد و بى‌گمان، او از
       [بركت‌] آنچه بدو آموخته بوديم داراى
       دانشى [فراوان‌] بود، ولى بيشتر مردم
       نمى‌دانند.
       [69] و هنگامى كه بر يوسف وارد شدند،
       برادرش [بنيامين‌] را نزد خود جاى داد [و]
       گفت: «من برادر تو هستم.» بنابراين، از
       آنچه [برادران‌] مى‌كردند، غمگين مباش.
       [70] پس هنگامى كه آنان را به خوار و
       بارشان مجهز كرد، آبخورى را در بار
       برادرش نهاد. سپس [به دستور او]
       نداكننده‌اى بانگ درداد: «اى
       كاروانيان، قطعاً شما دزد هستيد.»
       [71] [برادران‌] در حالى كه به آنان روى
       كردند، گفتند: «چه گم كرده‌ايد؟»
       [72] گفتند: «جام شاه را گم كرده‌ايم، و
       براى هر كس كه آن را بياورد يك بار شتر
       خواهد بود.» و [متصدى گفت:] «من ضامن آنم.»
       [73] گفتند: «به خدا سوگند، شما خوب
       مى‌دانيد كه ما نيامده‌ايم در اين
       سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده‌ايم.»
       [74] گفتند: «پس، اگر دروغ بگوييد، كيفرش
       چيست؟»
       [75] گفتند: «كيفرش [همان‌] كسى است كه
       [جام‌] در بار او پيدا شود. پس كيفرش خود
       اوست. ما ستمكاران را اين گونه كيفر
       مى‌دهيم.»
       [76] پس [يوسف‌] به [بازرسى‌] بارهاى
       آنان، پيش از بار برادرش، پرداخت. آنگاه
       آن را از بار برادرش [بنيامين‌] در آورد.
       اين گونه به يوسف شيوه آموختيم. [چرا
       كه‌] او در آيين پادشاه نمى‌توانست
       برادرش را بازداشت كند، مگر اينكه خدا
       بخواهد [و چنين راهى بدو بنمايد]. درجات
       كسانى را كه بخواهيم بالا مى‌بريم و فوق
       هر صاحب دانشى دانشورى است.
       [77] گفتند: «اگر او دزدى كرده، پيش از اين
       [نيز] برادرش دزدى كرده است. «يوسف اين
       [سخن‌] را در دل خود پنهان داشت و آن را
       برايشان آشكار نكرد [ولى‌] گفت: «موقعيت
       شما بدتر [از او]ست، و خدا به آنچه وصف
       مى‌كنيد داناتر است.»
       [78] گفتند: «اى عزيز، او پدرى پير
       سالخورده دارد؛ بنابراين يكى از ما را
       به جاى او بگير، كه ما تو را از
       نيكوكاران مى‌بينيم.»
       [79] گفت: «پناه به خدا، كه جز آن كس را كه
       كالاى خود را نزد وى يافته‌ايم بازداشت
       كنيم، زيرا در آن صورت قطعاً ستمكار
       خواهيم بود.»
       [80] پس چون از او نوميد شدند، رازگويان
       كنار كشيدند. بزرگشان گفت: «مگر
       نمى‌دانيد كه پدرتان با نام خدا پيمانى
       استوار از شما گرفته است و قبلا [هم‌] در
       باره يوسف تقصير كرديد؟ هرگز از اين
       سرزمين نمى‌روم تا پدرم به من اجازه دهد
       يا خدا در حق من داورى كند، و او بهترين
       داوران است.
       [81] پيش پدرتان بازگرديد و بگوييد: اى
       پدر، پسرت دزدى كرده، و ما جز آنچه
       مى‌دانيم گواهى نمى‌دهيم و ما نگهبان
       غيب نبوديم.
       [82] و از [مردم‌] شهرى كه در آن بوديم و
       كاروانى كه در ميان آن آمديم جويا شو، و
       ما قطعاً راست مى‌گوييم.
       [83] [يعقوب‌] گفت: «[چنين نيست،] بلكه نفس
       شما امرى [نادرست‌] را براى شما آراسته
       است. پس [صبر من‌] صبرى نيكوست. اميد كه
       خدا همه آنان را به سوى من [باز] آورد، كه
       او داناى حكيم است.»
       [84] و از آنان روى گردانيد و گفت: «اى
       دريغ بر يوسف، و در حالى كه اندوه خود را
       فرو مى‌خورد، چشمانش از اندوه سپيد شد.»
       [85] [پسران او] گفتند: «به خدا سوگند كه
       پيوسته يوسف را ياد مى‌كنى تا بيمار شوى
       يا هلاك گردى.»
       [86] گفت: «من شكايت غم و اندوه خود را پيش
       خدا مى‌برم، و از [عنايت‌] خدا چيزى
       مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.
       [87] اى پسران من، برويد و از يوسف و
       برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا نوميد
       مباشيد، زيرا جز گروه كافران كسى از
       رحمت خدا نوميد نمى‌شود.»
       [88] پس چون [برادران‌] بر او وارد شدند،
       گفتند: «اى عزيز، به ما و خانواده ما
       آسيب رسيده است و سرمايه‌اى ناچيز
       آورده‌ايم. بنابراين پيمانه ما را تمام
       بده و بر ما تصدق كن كه خدا
       صدقه‌دهندگان را پاداش مى‌دهد.»
       [89] گفت: «آيا دانستيد، وقتى كه نادان
       بوديد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟»
       [90] گفتند: «آيا تو خود، يوسفى؟» گفت:
       «[آرى،] من يوسفم و اين برادر من است. به
       راستى خدا بر ما منت نهاده است.
       بى‌گمان، هر كه تقوا و صبر پيشه كند،
       خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى‌كند.»
       [91] گفتند: «به خدا سوگند، كه واقعاً خدا
       تو را بر ما برترى داده است و ما خطاكار
       بوديم.»
       [92] [يوسف‌] گفت: «امروز بر شما سرزنشى
       نيست. خدا شما را مى‌آمرزد و او
       مهربانترين مهربانان است.»
       [93] «اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر
       چهره پدرم بيفكنيد [تا] بينا شود، و همه
       كسان خود را نزد من آوريد.»
       [94] و چون كاروان رهسپار شد، پدرشان گفت:
       «اگر مرا به كم‌خردى نسبت ندهيد، بوى
       يوسف را مى‌شنوم.»
       [95] گفتند: «به خدا سوگند كه تو سخت در
       گمراهىِ ديرين خود هستى.»
       [96] پس چون مژده‌رسان آمد، آن [پيراهن‌]
       را بر چهره او انداخت، پس بينا گرديد.
       گفت: «آيا به شما نگفتم كه بى‌شك من از
       [عنايت‌] خدا چيزهايى مى‌دانم كه شما
       نمى‌دانيد؟»
       [97] گفتند: «اى پدر، براى گناهان ما
       آمرزش خواه كه ما خطاكار بوديم.»
       [98] گفت: «به زودى از پروردگارم براى شما
       آمرزش مى‌خواهم، كه او همانا آمرزنده
       مهربان است.»
       [99] پس چون بر يوسف وارد شدند، پدر و مادر
       خود را در كنار خويش گرفت و گفت: «ان شاء
       الله، با [امن و] امان داخل مصر شويد.»
       [100] و پدر و مادرش را به تخت برنشانيد، و
       [همه آنان‌] پيش او به سجده درافتادند، و
       [يوسف‌] گفت: «اى پدر، اين است تعبير
       خواب پيشين من، به يقين، پروردگارم آن
       را راست گردانيد و به من احسان كرد آنگاه
       كه مرا از زندان خارج ساخت و شما را از
       بيابان [كنعان به مصر] باز آورد -پس از
       آنكه شيطان ميان من و برادرانم را به هم
       زد- بى گمان، پروردگار من نسبت به آنچه
       بخواهد صاحب لطف است، زيرا كه او داناى
       حكيم است.»
       [101] «پروردگارا، تو به من دولت دادى و از
       تعبير خوابها به من آموختى. اى
       پديدآورنده آسمانها و زمين، تنها تو در
       دنيا و آخرت مولاى منى؛ مرا مسلمان
       بميران و مرا به شايستگان ملحق فرما.»
       [102] اين [ماجرا] از خبرهاى غيب است كه به
       تو وحى مى‌كنيم، و تو هنگامى كه آنان
       همداستان شدند و نيرنگ مى‌كردند نزدشان
       نبودى.
       [103] و بيشتر مردم -هر چند آرزومند باشى-
       ايمان‌آورنده نيستند.
       [104] و تو بر اين [كار] پاداشى از آنان
       نمى‌خواهى. آن [قرآن‌] جز پندى براى
       جهانيان نيست.
       [105] و چه بسيار نشانه‌ها در آسمانها و
       زمين است كه بر آنها مى‌گذرند در حالى
       كه از آنها روى برمى‌گردانند.
       [106] و بيشترشان به خدا ايمان نمى‌آورند
       جز اينكه [با او چيزى را] شريك مى‌گيرند.
       [107] آيا ايمنند از اينكه عذاب فراگير
       خدا به آنان دررسد، يا قيامت -در حالى كه
       بى‌خبرند- بناگاه آنان را فرا رسد؟
       [108] بگو: «اين است راه من، كه من و هر كس
       (پيروى‌ام) كرد با بينايى به سوى خدا
       دعوت مى‌كنيم، و منزّه است خدا، و من از
       مشركان نيستم.»
       [109] و پيش از تو [نيز] جز مردانى از اهل
       شهرها را -كه به آنان وحى مى‌كرديم-
       نفرستاديم. آيا در زمين نگرديده‌اند تا
       فرجام كسانى را كه پيش از آنان بوده‌اند
       بنگرند؟ و قطعاً سراى آخرت براى كسانى
       كه پرهيزگارى كرده‌اند بهتر است. آيا
       نمى‌انديشيد؟
       [110] تا هنگامى كه فرستادگان [ما] نوميد
       شدند و [مردم‌] پنداشتند كه به آنان
       واقعاً دروغ گفته شده، يارىِ ما به آنان
       رسيد. پس كسانى را كه مى‌خواستيم، نجات
       يافتند، و[لى‌] عذاب ما از گروه مجرمان
       برگشت ندارد.
       [111] به راستى در سرگذشت آنان، براى
       خردمندان عبرتى است. سخنى نيست كه به
       دروغ ساخته شده باشد، بلكه تصديق آنچه
       [از كتابهايى‌] است كه پيش از آن بوده و
       روشنگر هر چيز است و براى مردمى كه ايمان
       مى‌آورند رهنمود و رحمتى است.
       
       
 (DIR) Previous
 (DIR) Next
       
       
 (HTM) Powered by Al Quran Cloud